بی‌ پرده به دیوار ها



شاید ک علتِ عاشقی کردنم، بدین شکلِ مسخ وار تنها، واقف بودنِ بدین حجمِ بی اتمامِ فضایِ شخصیِ خلاصه شده در واژه مزخرف "من" است و به این منوال، با برانگیختن غددِ ترشح هورمونها با آن اسم های سختشان، سعی در یک برانگیختگی و پوست انداختن و در نتیجه رقیق کردنِ این خودِ مطلقِ نفرت انگیزم و بسط دادنش به وجودی دیگر، یعنی معشوق باشد و به عبارت دیگر، این تنها واکنشی بیش از حد است از برایِ تنهایی، از برای دنیایی ک نمی توانم بدان عادت کنم. دنیایی ک تماما در آن، منم. منی ک از تمام اتم هایش نفرت دارم. پوست انداختن است عاشقی، کمتر خود بودن است. یک جور فرار است ک بدان معناهایی متعالی دادند و برای ـش فیلم می سازند. اما در نهایت تنها شاید، این واکنشی ـست ناخودآگاهانه از مشکلی ک لاینحل است.

 


هیچوقت نگفت نباشیم، حرف نزنیم. همدیگر را نبینیم! هیچوقت نگفت نمی خواهم دگر این مسیر را با تو بودن و قسمتی ازم چه تماما قدی چه نشانه ای ازم، مثل یک گردنبند یا ک گزگز جای بوسه ام روی گونه اش، توی زندگی ـش ازم با او باشد یا ک نه، نگفت اما او، مثل من هم نبود. نه مثلِ منی ک خیال پردازی می کردم آینده را، و بسط می دادمش او را تماما قدی به هرکدام از آرزو هایم کاملا به شکلی مجزا و ظریف، تصور می کردم لباس هایش را یا ک بر فرض نحوه لبخند زدنش بر بلندایِ تپه ای مشرف به اقیانوسی ک یک فانوس دریایی توی منظره اش داشت یا ک تغییر چند پرده ای رنگ موهایش ک ممکن است از تاثیر  نور محو خورشیدِ نصفه توی دریا باشد حتا. اینطوری فرق می کردیم. او نمی دید هیچ آینده ای را. اگر ک در کنارم قدم می زد، برعکس راه می رفت و توجه ـش به پشت بود. هیچ دورنمایی نداشت هرچند ک در گذشته اش بودم اما او، توی آینده ها با من نبود. و من تنها ماندم، وقتی ک آینده شد. توی تمام مناظر و خیالاتی ک در گذشته ها در فکر پرورانده ام می ایستم و همیشه قسمتی از نگاهم، جایی ک او باید می بود، خالی ـست. حضوری خالی و هاشور خورده، ناشی از فقدانِ کسی ک می خواستم باشد ولی نبود.

 

:دی

من هنوزم چشمات یادمه. اون روزِ خاص ک خیلی سخت نیست به یاد آوردنش، نزدیکِ دانشگاهت کنار نهج البلاغه، روی اون نیمکت شکسته ک نشسته بودیم و من جلوت وایسادم و تو سرتو گرفتی بالا و بهم زل زدی:دی چشمات هنوز یادمه. توش خوشحالی بود، و پلک نمی زدی. یک جورِ کنجکاوی نگام می کردی، درواقع دنبالِ این بودی ک بگردی ببینی من دارم چی می بینم. ولی هیچوقت نخواهی فهمید ک من چی دیدم. چیزی نیست ک بلد بشه کلمه ـش کنم، یا اینکه نقاشی ـش رو برات بکشم :دی توی اون لحظه کوتاه، مثل دریایِ آشفته ای بودم ک می خواست همه ـت رو در بر بگیره و باز هم انگار بس نبود. دلم می خواست، همه تو در من باشه و اگر هم می شد، اون قسمتی از من ک هنوز من بود، ناراحت کننده بود.

 


از برای بقا، زیستن و دنبال کردن دستورالعمل هایی ک معلوم نیستند از کجا درون رفتارمان نمود پیدا می کند. کد گذاری شده در رشته های دی اِن اِی، نه درونِ حافظه چیزی مثلِ قطعه رام در کامپیوتر. دوری از گرمایِ تندِ آتش و ترسیدن از دنیایِ مجهولِ توی تاریکی، میل به تولید مثل، دیدنِ زندگیِ دنباله دار درونِ چشمانِ فرزند و انگار ک این کالبدِ مشتق شده از تو قرار است تو را نگه دارد تویِ این دنیای مادی. میلِ عجیبی ـست برای زنجیره ادامه نسل بودن. بی آنکه ک فکر شده باشد، و شهوت شاید. نمی دانم و همه اینها ترسناک است. در یک قیاس نسبت به موجوداتِ دو پایِ اطرافم، خیلی قرص و محکم می توانم بگویم ک گاها، بعضی اوقات مثلِ همین حالا حس می کنم ک بیشتر از اندازه تنهایم. چرا ک انگار هیچکدامشان برچسبِ تولیدی پشت گردنشان را ندیده اند و نفهمیده اند ک ما تنها، ماده هایی سخنگو و متحرکی ـم ک بر حسب تصادف و احتمال، بیش از حد نیاز درک می کنیم و می فهمیم. و اینها همه مزیدِ بر علت شده است ک بیش از آنی ک سزاوار هستیم، درد بکشیم. مثل آن است ک جوجه ای، درونِ یک کارخانه جوجه کشی سر از تخم در بیاورد و پی ببرد ک سرنوشتش چیست. راه فراری نیست، اگر وارد شده ای.

 


برای لحظه ای شاید، ک خیره ام به دیوار ناخواسته و حتا خود نیز غافلم، برای ثانیه ای این فکر می گذرد ک یک چیز، به طرز عجیبی اشتباه است. شاید هم ک این یک احساس است. به هر حال، شاید بعد آنکه خود را در آیینه دیدم و به ابعاد جدیدی از خلوت شدن موهایم آگاه شدم، دچارش شدم. بیش از همسن و سالانم دستخوشِ تغییر و گذر زمانم. البته تقریبا، همه ی اینها برایم بی اهمیت شدند آن روزی ک فهمیدم، چ بسا کسی را دارم ک همانقدر از او به دورم و هر دو حتا انگار بدین شکل از فاصله و ارتباط تن داده ایم و نمی شود نه آن را گسست و نه بهم پیوستنِ دیگری. برایِ من، شورِ تجربه خیلی از جوانی ها در دل مرده است و اگر نگاهم به موهای خلوت شده ام می رود، حسرت نمی خورم. مثل این می ماند ک قبول کرده باشم پیشتر، تباه شدنم را. بیهوده ام.

 

من خویش را، یک دهان کجی به زندگی می دانم و انگار، ک بدین جهان تحمیلم کرده باشند. میلی برای پا گذاشتن بدین خاک نیست و هرچند، برای روزی ک قرار است بدنم به زیرش، به زیر خاک خوراک کرم ها شود و بو بگیرد هم، روز شماری نمی کنم. همه چیز، خاکستری، روی دور کندِ گذرِ زمان مقابل چشمانم رد می شود و هیچکدام از این تصاویر، از طریق سیستم عصبی و ادراکم ک به مغز می رسد سبب نمی شود ک یکهو دلم، از چیزی بریزد و حس کنم ک بیش از پیش، زنده ام. احتمالا اگر قرار باشد به من نمایشگر ضربانِ قلب وصل کنند، صعود و فرود های قلبم ریتمِ کاملا یکسانی دارند. قلبی ک اگر حجم مشخصی از خون را در واحد زمان به رگ هایم پمپاژ نکند، دیگر زنده نخواهم بود و از لحاظ فلسفی، دگر فرقی با سنگ ندارم. هیچ راه فراری نیست، اگر وارد شده ای.

 

 

 


به هر حال تو یک تابوت داری و منی ک از تک تک این کلمات متنفرم. به هر حال در تو اشتیاق کمی بود و منی ک سرشار از حماقتم. برایم فرقی نکرد، هزاران بار به چشم، به گوشت و قلبم دیدم و نفهمیدم، نخواستم چنین فهمیدنی را. به یقین، به قوانینِ جاذبه و هر چه ک بشود آن را معتبر شمرد. به تابش اولین پرتو صبحگاهی ک می نشیند روی این دنیای مادی، همگی معنای یکسانی دادند و من هم آن را شنیدم ولی نخواستم ک ببینم. صدایِ قلبِ من سنگین است و از درک کردنش منزجر می شوم. به پمپاژ حجمی از خون در رگ هایم، ک اگر اعدادش در بازه خاصی از ریاضیات صدق کند زنده می مانم. اما شب ها، به وقت تاریکی آنچنان مرا در برم می گیرد ک انگار، اگر لحظه ای از آن غافل شوم از تپش باز خواهد ایستاد و من از ترس حتا نفس نمی کشم. و از آن متنفرم. از آن متنفرم ک بدین گوشت و استخوان ها و نگاهِ فاسدم آلودم. ک این از روحِ من است، اگر از آن دست نمی کشم. روحی ک ارتفاع کمی دارد. 

 


حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصنوعی" انگار تنها راهِ نجاتم باشد. نیازی نیست بی هیچ حضوری و بگذار شب هایش تاریک باشد. همدمِ صدای باد، زوزه گرگ ها و تنها روشنی راهت نور ماه باشد. حقیقت آن است ک افسانه ها همگی محلی هستند و شهر ها درونِ رگ هاشان، تنها منطقِ سرد جریان دارد. باید رفت به آخرین جایی ک شاید هنوز، خیالی باشد.

 

 


برای من انگار قسمتی از انسانی ـت موقع تولد درست بارگزاری نشده یا شاید اینکه یه ضربه به سرم خورده و اون وقتی ک باید اون قسمت از اطلاعات درست پردازش نمی شه. نمی گم ک آزارم می ده، در واقع. مسئله همینه. شکست خوردن عادیه، افسرده شدن عادیه. خیانت دیدن عادیه، حتا خیانت کردنم عادیه. اینکه معشوقـت ازت سرد شه. عادیه. اینکه هیشکی نباشی هم عادیه. چیزی ک عادی نیست نوع واکنش به این سبک از اتفاقاته. واکنشی ک من دارم، چیزی شبیه به اینه ک گور بابات. خطاب به مثلا اون مردابی ک داره منو می بلعه می گم. می گم گورِ بابات و ِ لقت، می خوای منو بکشی پایین و مجبورم کنی ک برا جونم به دنیا التماس کنم؟ برای اینکه دوباره حس خوبی داشته باشم التماست کنم؟ نه، من می گم کس ننت و می ذارم منو بکشی تو خودت و خواهی دید، ک مقاومت نخواهم کرد.

 

 


با دیدن چیز های قشنگ و رنگیِ متعلق به جایی خیلی دور، مثلِ رنگِ آبی متفاوت آسمان قاره ای دیگر یا ک تپه ای با چمنزار سبز و قشنگ ک باد تویش می رقصد، مشرف به خانه هایی ک توی یکدگیر کپه نشده اند و برای ساکنانش صرفا، چهارچوبی در دار برای پنهان ماندن از چشمانِ فضولِ شهر نیستند و شخصیت دارند، خانه ها. اینها را گفتم ک بگویم، اگر قلبم تپش نامنظمی می کند از تصور اینها، از این قشنگی ها، مثل تمام خیال پردازی هایم و رویاهایی ک ک در سر پرورانده ام ساعت ها در شب، یا ک روز گمشده در ترک گچ دیوار از برای طعم شیرینش لبخند زده ام یا ک گاها برعکس اشک ریخته ام. می خواهم بگویم، ک این رویاهای موهومی و خیال پردازی ها، و تمامِ سناریو هایی ک ذهنم متفاوت طی می کند و بعضا برایشان آه می کشم. می خواهم بگویم هرچند زیباست و اعتیاد آور اما، خشم و نفرتِ من آن را می شکند و هر بار بر می گردم به تمرکز، به دقت می بینم انعکاسِ زشت کثیفم را. رنگ های غبار گرفته باز می گردد و شعله های بلند و تاریک خشمم را، به عنوان آخرین حس باقی مانده، می پذیرم و از جایم - دنیای موهومی خیالاتم - بلند می شوم و تمامشان را تف می کنم.

 


از برای تمام این سالها، خیالِ داشتنت و تو را آرزو کردن هایم رو به جنوبِ نسبتا غربی یا ک رو به آسمانی شفاف و اندکی ابری. به نجوا خواندنِ اسمت درونِ لوپِ بی اتمام یک تسبیح، توی تاریکی های ناپیدای کنجِ اتاق دیدنت. ک از رنگ تیره موهومی خیال به وضوح و سه بعدی مقابلم توی اتاق قدم می گذاری و قلبم یکهو میریزد و البته ک طول عمر ماندنت به پلک زدنی ـست و بعد از مالیدن چشم ها برای لحظه ای بهتر دیدن، رفته ای. اما همان یک ثانیه را هفته ها زندگی می کنم و چ بسیار دلشادم کما اینکه غروب ها و تمام دفعاتی ک یکهو دلتنگ می شوم را هم دوست دارم. همه ـشان رنگ و بویی متفاوت دارد، یک طور دیگر است حتا ظهر های گرم و بی نسیم، توی روستایی آنقدر دور، گرم و خاکی، با مگس هایی ک معلوم نیست هیچوقت دقیقا به دنبال چه چیزند. برای من توی آن لحظات کش آمده هم حالا چیز دیگری ـست. خیالی ـست، ک دلم را گرم می کند. نگاهم را حتا اگر ببرد رو به زمین، لبخندم را پهن می کند.

 


از طلوع ـمان سالها گذشته است و آن طراوت و تازگی در رگ هامان، از بین رفته است. خورشید از اوج گذر کرده و سایه هامان این بار نه در پس، ک مقابل است. چهره هامان، آن روشنایی و برق توی آن چشم ها، و نگاهی ک به "خواست های زیادی از زندگی" معنی می شد و لب هایی ک آسان به خنده باز می شد و پاهایی ک عادت نداشت طولانی مدت، ساکن بماند همگی رفته است. عوض می شوند چیز ها، در جهتی ناخواسته و تلخ. مشکی شدم، نگاهم به زمین افتاد و موهایم خلوت شد، مثلِ لیست آرزو هایم. و سایه ای ک از مقابل می رفت، حال، با پایین رفتن خورشید از دامنه های تنهایی ـم از هر طرف پیش می رود و همه جهانم را گرفته است. و برای من توی آسمان شب هایم ماهی نیست، نه ستاره ای. نه حتا هیچ کرم شب تاب سحر آمیزی. فقط پیش می رود و نسیمی سرد، بر تنی ک انگار است پر معنی می وزد. و دشت مقابلم به پهنه ای تاریک و بی اتمام زیر چشم هایم به مرز هایش نمی رسد. و نه حتا ساعت های شب، و صبح گاهی ک سالهاست بدان بشارت است.

 


توی جایگاه قربانی ایستادن به تکرار، گاها جنایت کار هم حتا. فرقی نمی کند. هر کدام نقشی داریم، بعضی ها قضاوت می کنند و عده‌ای هم در بودن تنها سهمشان از چشم‌هاشان است. چشم به زیر داشته ـم و کاشی ها هیچ مرا نمی برند از احساساتِ آزار دهنده ام. چشم داشتم و اصلا نمی خواستم این را. موجودی ک من بودم، با بستنِ دست هایش در تحقیر بود. موجودی ک من بودم، با مجازاتی جسمانی در تحقیر بود و این یادآوریِ تپیدنِ قلبِ توی سینه‌ام، کوچکم می کرد. کوچیک و خمیده، اندکی شرمنده. مساحتِ پیکرم از حجمِ نگاهِ قاضیان تحلیل می رفت. بعضی هاشان حتا تظاهر می کردند ک نمی بینند، اما توجهِ دنیا تحتِ یک منحنی مثلِ ذره بین رویِ من خم بود و من نمی توانستم بیرونِ این کالبدم باشم. نمی توانستم نباشم. تنبیهی از برای تمرکز بر خود بودنت. تنبیهی ک تو را به خود دائما به یادت می آورد. تنبیهی ک تمامِ شک هایت را، به یقین می رساند و از موجودی نسبتا بی ارزش، توی سیاه چالهِ قطعیتی از آن جنس رها می کند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها