با دیدن چیز های قشنگ و رنگیِ متعلق به جایی خیلی دور، مثلِ رنگِ آبی متفاوت آسمان قاره ای دیگر یا ک تپه ای با چمنزار سبز و قشنگ ک باد تویش می رقصد، مشرف به خانه هایی ک توی یکدگیر کپه نشده اند و برای ساکنانش صرفا، چهارچوبی در دار برای پنهان ماندن از چشمانِ فضولِ شهر نیستند و شخصیت دارند، خانه ها. اینها را گفتم ک بگویم، اگر قلبم تپش نامنظمی می کند از تصور اینها، از این قشنگی ها، مثل تمام خیال پردازی هایم و رویاهایی ک ک در سر پرورانده ام ساعت ها در شب، یا ک روز گمشده در ترک گچ دیوار از برای طعم شیرینش لبخند زده ام یا ک گاها برعکس اشک ریخته ام. می خواهم بگویم، ک این رویاهای موهومی و خیال پردازی ها، و تمامِ سناریو هایی ک ذهنم متفاوت طی می کند و بعضا برایشان آه می کشم. می خواهم بگویم هرچند زیباست و اعتیاد آور اما، خشم و نفرتِ من آن را می شکند و هر بار بر می گردم به تمرکز، به دقت می بینم انعکاسِ زشت کثیفم را. رنگ های غبار گرفته باز می گردد و شعله های بلند و تاریک خشمم را، به عنوان آخرین حس باقی مانده، می پذیرم و از جایم - دنیای موهومی خیالاتم - بلند می شوم و تمامشان را تف می کنم.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها